گروه جهاد و مقاومت مشرق - مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپاه، سالهاست که در مسیر ثبت اسناد دفاع مقدس گام بر می دارد و چند سالی است که به این نتیجه رسیده تا خاطرات افرادی که به موضوع دفاع مقدس مرتبط بوده اند را هم جمع آوری کند تا در تاریخ، ثبت و ضبط شود.
بی شک زنان از مهمترین عناصر تاثیرگذار و آسیب پذیر جنگ هستند که مرکز اسناد نیز به این گروه، توجه ویژه نشان داده و تاریخ شفاهی زنان مقاومت و همچنین همسران فرماندهان عالی جنگ را در برنامه خود قرار داده است.
کتاب «همراه» حاصل این طرح بوده و روایت خانم مهرشاد شبابی از همراهی با سردار رحیم صفوی در دوران دفاع مقدس است.
تحقیق، گفتگو و تدوین این کتاب برعهده زهرا اردستانی بوده و سمیه حسینی در این باره به او مشورت داده است. همچنین مریم حقانی منتظری، ویراستاری این کتاب را بر عهده داشته است.
کتاب همراه، در 5 فصل شامل: تولد تا ازدواج / ازدواج با سردار صفوی / سفر به کردستان / زندگی در جنگ و زندگی بعد از جنگ تدوین شده و در انتهای کتاب نیز، متن گفتگویی مشترک با خانم شبابی و سردار صفوی، آورده شده است.
در میان مطالب کتاب، تصاویر و اسناد مرتبط به صورت 4 رنگ درج شده و تعدادی از عکس های باقی مانده نیز به انتهای کتاب افزوده شده است.
این کتاب 416 صفحه ای را مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در 1000 نسخه و با قیمت 25000 تومان تولید کرده و در اختیار علاقمندان قرار داده است.
در ادامه، بخش کوتاهی از خاطرات خانم شبابی در دوران حضور در کردستان به تاریخ سال 1359 را با هم مرور می کنیم:
زندگی جالبی داشتیم؛ خیلی شاد بودیم. شب های آخر ماه رمضان، یک قابلمه بزرگ سحری برایمان می آوردند؛ به قول خودمان ساچمه پلویی، چیزی. سر همین غذاها چقدر شیطنت می کردیم و می خندیدیم. البته خدایی از غذاهای پادگان خیلی بهتر بود.
غذای پادگان هم کم بود، هم کیفیت پایینی داشت. یادم هست ماه رمضان گاهی نان و پنیر می خریدیم و آن را به غذای آنجا ترجیح می دادیم ولی برای لباس شستن و آشپزی امکانات کافی نداشتیم و همه از این قضیه ناراحت بودند.
خانه ای جنب استانداری بود که می گفتند مصادره ای است. یک بار با ژینوس رفتم نزدیک آن خانه. تلی از خاک کنار دیوار خانه بود. رفتم روی آن و به ژینوس گفتم من از لب دیوار می پرم توی خانه و در را برایت باز می کنم. پریدم توی حیاط خانه. قوزک پایم خیلی درد گرفت و تا دو روز هم دردش ادامه داشت. خواستم در را باز کنم، دیدم نمی شود؛ در قفل بود. یک لحظه متحیر شدم. اصلا فکر نمی کردم در خانه قفل باشد. بعد دیدم چاره ای نیست؛ رفتم توی خانه و وسایل ضروری را برداشتم؛ قابلمه، لگن، یکسری ظرف و ظروف و این جور خرت و پرتها. آمدم پشت در. ژینوس بیرون منتظرم بود. به او گفتم من وسایل را پرتاب می کنم، تو سعی کن بگیری. همه را پرتاب کردم بیرون و خودم دوباره از دیوار رفتم بالا و پریدم بیرون از خانه.
بعدا که رحیم قضیه را فهمید ناراحت شد و گفت: «آخه این چه کاری بود تو کردی!؟» گفتم: «خب این خونه مصادره ایه؛ پس میشه از وسایلش استفاده کرد. حالا منم که خونه رو خالی نکردم؛ فقط چیزهای خیلی ضروری رو برداشتم آن هم در حد بشقاب و کاسه. حتی یه ملحفه هم برنداشتم. خیلی داری سخت می گیری.»
رحیم، حرف های من را که شنید دیگر چیزی نگفت؛ هرچند خیلی ناراحت شد.